سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک روز ظهر من چگونه گذشت

ساعت 2 بعد از ظهر بود به خانه رسیدم اول در رو با انگشتام کوبیدم و طبق معمول کلید انداختم در رو باز کردم (خانما عادت ندارند زحمت بکشند بیان تا دم در) در رو که کمی باز کردم نگاهی به توی اطراف انداختم خانم رو ندیدم تا در رو کامل باز کردم دخترم بدوبدو اومد طرفم دوستش دارم خیلی ولی الان دستم هم نون و میوه بود نتونستم بغلش کنم خواستم وسایل رو توی آشپزخونه بذارم و بغلش کنم که اونم فکر کرد تحویلش نمیگیرم _بچه است دیگه _ و شروع به گریه –گریه که نه صدا در آوردن الکی- کرد. تا صداش اومد خانم جلدی  از اتاق پرید بیرون :" تا الان که بیرون دنبال کار خودت بودی حالام که اومدی مثل برج زهر مار هستی میمیری یکم بچه رو بغل کنی؟!

خسته بودم و کمی البته گرسنه. ایـــــــــــــی خدا باز باید خودخوری کنم و هیچچی نگم وگرنه اوقاتم تا فردا صبح تلخ میشه. هیچچی نگفتم بغیر از سلام ... وسایلو گذاشتم توی آشپزخونه بچه رو بغل کردم و خودمو با بچه مشغول کردم ... جون بابا عشق بابا ... خانمم کمی خودشو پیدا کرد و بعد از مدتی گفت خوب ناهار چی دوست داری؟ 
 ساعت 2 بعد از ظهر است (اآخه فلان فلان شده من توی بدبختیام بودم تو که خونه بودی و بیکار یه کوفتی درست میکردی خودت میخوردی ته مونده شو هم میدادی به  این سگت بخوره )خودم دیده بودم که هیچچی روی گاز نیست دوست داشتم تنها باشم و یک تخم مرغ نیمرو بپزم وبی منت بخورم ولی مجبورم دل خانم رو نشکنم.

دوباره پرسید چی میخوری عزیزم ! مرغ بزارم یا ماکارونی؟ گفتم نه عزیزم خسته میشی! مگه گوجه نداریم ؟- چرا داریم – خوب اگه گوجه داریم چی بهتر از املت گوجه تخم مرغ. – مطمئنی عزیزم ... – بله اصلا مرغ چیه هورمونی و ... – حالا که اینطور میخوای باشه املت گذاشت خوردیم.


شوهران در بند

سلام به همگی

من یک همسر(شوهر) هستم از میان میلیونها و البته میلیاردها شوهر جهان. شنیده اید که شوهران همسرانشان(زنانشان) را اذیت می کنند. به نظرم اگر چه این تا حدودی درست است اما زنان هم در اذیت کمی از شوهرانشان ندارندو اگر شوهران با کمربند(شنیده ایم قدیم قدیما) زنشان را کبود می کردند اما همسران (زنانشان)هم با نیش سوراخ سوراخ و البته با پنبه بدون خونریزی سر میبرند.
اگر موافق باشید میخواهم در پستهای بعدی کمی از خودم و بیشتر از شکنجه ها شدن های خودم به عنوان شوهران دربند بنویسم.
نوشتن های من شاید بیانی باشد از شکنجه های شوهرانی که هیچ صلیب سرخی و یا هلال احمری هم نمی تواند به دادش برسد.  البته من اهل وبلاگ نویسی هم نیستم و اینجا لازم هم نمی بینم که نامی از خودم ببرم اما آرزو دارم روزی کسی حلال زاده ای نوشته های مرا برای همسرم بخواند شاید حداقل بداند که دارد چه بلایی در می اورد بر سر شوهر بیچاره خود و شاید دلش به حال این شوهر بیچاره اش بسوزد هرچند کار از سوختن دل گذشته است.
به هرحال نظراتتان کمکم می کند که خطاهای خودم را درست کنم.