یک روز ظهر من چگونه گذشت
ساعت 2 بعد از ظهر بود به خانه رسیدم اول در رو با انگشتام کوبیدم و طبق معمول کلید انداختم در رو باز کردم (خانما عادت ندارند زحمت بکشند بیان تا دم در) در رو که کمی باز کردم نگاهی به توی اطراف انداختم خانم رو ندیدم تا در رو کامل باز کردم دخترم بدوبدو اومد طرفم دوستش دارم خیلی ولی الان دستم هم نون و میوه بود نتونستم بغلش کنم خواستم وسایل رو توی آشپزخونه بذارم و بغلش کنم که اونم فکر کرد تحویلش نمیگیرم _بچه است دیگه _ و شروع به گریه –گریه که نه صدا در آوردن الکی- کرد. تا صداش اومد خانم جلدی از اتاق پرید بیرون :" تا الان که بیرون دنبال کار خودت بودی حالام که اومدی مثل برج زهر مار هستی میمیری یکم بچه رو بغل کنی؟!
خسته بودم و کمی البته گرسنه. ایـــــــــــــی خدا باز باید خودخوری کنم و هیچچی نگم وگرنه اوقاتم تا فردا صبح تلخ میشه. هیچچی نگفتم بغیر از سلام ... وسایلو گذاشتم توی آشپزخونه بچه رو بغل کردم و خودمو با بچه مشغول کردم ... جون بابا عشق بابا ... خانمم کمی خودشو پیدا کرد و بعد از مدتی گفت خوب ناهار چی دوست داری؟
ساعت 2 بعد از ظهر است (اآخه فلان فلان شده من توی بدبختیام بودم تو که خونه بودی و بیکار یه کوفتی درست میکردی خودت میخوردی ته مونده شو هم میدادی به این سگت بخوره )خودم دیده بودم که هیچچی روی گاز نیست دوست داشتم تنها باشم و یک تخم مرغ نیمرو بپزم وبی منت بخورم ولی مجبورم دل خانم رو نشکنم.